لحظه آخر علی (ع) خم شد گردن اسبش را گرفت. اسب شاید فهمیده بود علی (ع) می خواهد لحظه آخر عمرش را بین خانواده باشد.
سرعت گرفت. خون حضرت علی اکبر علیه السلام می ریخت روی صورت اسب.
چشم های اسب پر از خون علی (ع) شده بود. شاید که مسیر را اشتباه می رفت به دل دشمن.
شاید به همین خاطر علی (ع) را قطعه قطعه کردند!
شاید به همین خاطر امام حسین علیه السلام خودش را برگرداند و فریاد زد:
جوانان بنی هاشم بیایید
علی (ع) را بر در خیمه رسانید…
چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست
و از این پیر جوان مرده کمانی تر نیست
دست و پایی، نفسی، نیمه نگاهی، آهی
غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست؟!
در کنار توام و باز به خود می گویم
نه حسین (ع)! این تن پوشیده ز خون اکبر (ع) نیست
هرکجا دست کشیدم ز تنت، گشت جدا
از من آغوش پُر و از تو تنی دیگر نیست
دیدنی گشته اگر دست و سر و سینه تو
دیدنی تر از من و خنده آن لشکر نیست
استخوان های تو و پشت پدر هر دو شکست
باز هم شکر، کنار من و تو مادر نیست
(حسن لطفی)