يك داستان
شنبه:
با زنم دعوایم شد. احساس کردم دیگر طاقت نیش و کنایه هایش را ندارم.
یک شنبه:
اداره پر شده بود از بازرس. یکی از آن ها سرش خلوت بود. دویدم طرفش. زیراب همکارم را زدم. تلافی سال پیش که گزارش کم کاری من را به رئیس داده بود.
دوشنبه:
زندگی برایم شده جهنم. قسط ها عقب افتاده و پسر کوچکم تب دارد. حوصله گریه هایش را ندارم. بیرون می زنم شاید با یه نخ سیگار کمی آرام بگیرم.
سه شنبه:
دیگر حوصه نوشتن ندارم. داشتم می نوشتم که دخترم دستم را خط زد. از دستم در رفت و محکم زدم …
چهارشنبه:
ترافیک سنگین بود. از هرچی بدم میاد سرم میاد. یه بوق زدم که زودتر برود. چراغ داشت قرمز می شد. آن قدر صبر کرد که … من هم سرم را آوردم بیرون و هرچی از دهنم در می آمد …
پنج شنبه و بقیه روزها هم همین طور است.
***********************************************
گاهی بیشتر از زیاد شنیدن، باید یک جمله شنید و کمی فکر کرد:
«سَلامٌ عَلی قَلبِ زِینبِ الصَّبور».
امام علی علیه السلام فرمودند: «اگر صبر کنی، به مقام و منزلت نیکان می رسی و اگر بی تابی کنی، آن تو را به آتش وارد می کند.»
(غررالحکم.ج3.ح3713)