• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

وقتی حسن باقری روضه می خواند ...

25 دی 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

 

آخرین جلسه ی فرماندهان بود . قبل از عملیات محرم توی قرارگاه فتح . همه اومده بودند ؛ حسین خرازی ، مهدی زین الدین ، مجید بقائی و حسن باقری .
یه بار دیگه برنامه ها رو مرور کردند . شب عملیات مشخص شد و جلسه به پایان رسید .


ایام محرم بود . حسن باقری ایستاد جلوی همه و شروع کرد از کربلا گفتن . بعد هم از روی کتابی که دستش بود روضه خواند تا به این جمله ی حضرت قاسم علیه السلام رسید که : « شهادت در کام من از عسل شیرین تر است » . دیگه به خودش نبود . بریده بریده جمله ها رو ادا می کرد . هق هق گریه اش بلند شده بود . همش با چفیه اشکاشو پاک می کرد ، بقیه هم داشتند بلند بلند گریه می کردند . آخر هم نتونست حرفش رو ادامه بده . نشست روی زمین و گریه کرد … .

(محرم نامه.هیئت فرهنگی مذهبی روضه الزهراء سلام الله علیها)

 

 2 نظر

شناسایی شهید از روی دکمه ی لباس !

22 مهر 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

 

محسن قبل از رفتن به جبهه از من خواست تا لباس نظامی اش را برایش آماده کنم.داشت لباسش را می پوشید که دید دکمه ی شلوار سرجایش نیست و کنده شده است.رو به من گفت:«سریع یک دکمه بیاور!».هر چه توی خانه گشتم از دکمه خبری نشد.به خاطر عجله ای که داشت دکمه ی ژاکتم را کندم و به شلوارش دوختم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت…


بعد از چند وقت خبر شهادتش رسید.آن وقت ها با محسن در منطقه بودم.برای پیدا کردن جنازه اش به هر جایی که شهدا را می آوردند سر زدم ولی فایده ای نداشت.دست از پا درازتر و نا امید برگشتم.هفت ماه نشده خبر رسید که چند شهید گمنام آورده اند.برای شناسایی آن ها رفتم.مشغول جست و جوی پیکر شهدا بودم که ناگهان لباس یکی از جنازه ها مرا به خودش جلب کرد.یک دکمه ی ژاکت زنانه روی لباس دوخته شده بود.بی اختیار فریاد زدم :«پیدایش کردم.این جنازه ی شهید من است».

(سیده فریده میر درویش.همسر شهید محسن اسحاقی،فرمانده ی یگان دریایی لشکر 25 کربلا)

 

 3 نظر

شهدا شرمنده ايم ...

05 مهر 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

 

كاش از ما نپرسند ! ای كاش از ما نپرسند كه بعد از شهدا چه كرده ايم ؟
از اين سئوال سخت شرم دارم . از اين كه اين قدر رفاه زده ام ، از صدای خواب آلوده ام شرم دارم .
می دانم كه اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان كلام نورانی اميرالمؤمنين را خواهم شنيد . آن جا كه به مردم دنيا طلب كوفه فرمودند : « سوگند ! اگر ما هم مثل شما ( راحت طلب ) بوديم عمود دين برپا نمی شد . درخت اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمی شد . به خدا قسم ! از اين به بعد خون خواهيد خورد و … »                   (نهج البلاغه.خطبه ی 56)


 

می دانم كه اگر با شهدا مواجه شويم آنان خواهند گفت : ” اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب كوتاه می آمديم امروز نهال انقلاب به اين شجره ی طيبه تبديل نمی شد . شجره ی زيبايی كه اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در آسمان هاست ” .

 

 1 نظر

تفحص شهدا با توسل به حضرت زهرا سلام الله عليها

03 تیر 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

تلاش بچه ها زياد بود اما شهيدی پيدا نمی شد . يكی از دوستان نوار مرثيه ی ايام فاطميه (س) را گذاشت . ناخودآگاه اشك بچه ها جاری شد .
بعد از آن حركت كرديم . در حين جستجو روبروی پاسگاه مرزی بوديم . يك دفعه استخوان يك بند انگشت نظرم را جلب كرد . با سرنيزه مشغول كندن شدم . يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد . مطمئن شدم شهيدی در اين جاست .
با فرياد بچه ها را صدا كردم . با ذكر « يا زهرا سلام الله عليها » خاك ها را كنار زديم . پيكر شهيد كاملاً نمايان شد . لحظاتی بعد متوجه شدم شهيد ديگری درست در كنار او قرار دارد به طوری كه صورت هايشان رو به همديگر بود . با فرستادن صلوات پيكر شهدا را از خاك خارج كرديم .
در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد بی نشان نوشته بود : ” می روم تا انتقام سيلی زهرا (س) بگيرم ” !

(راوی : بسيجيان تفحص)

 4 نظر

يك داستان عجيب و يك خواب عجيب تر !

10 خرداد 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

در فكه به دنبال پيكر شهدا بوديم . نزديك غروب مرتضی در داخل يك گودال پيكر شهيدی را پيدا كرد . با بيل خاك ها را بيرون ريخت . هر بيل خاك را كه بيرون می ريخت مقدار بيشتری خاك به داخل گودال برمی گشت !
نزديك اذان مغرب بود . مرتضی بيل را داخل خاك فرو كرد و گفت : فردا برمی گردم .
صبح به همراه مرتضی به فكه برگشتيم . به محض رسيدن به سراغ بيل رفت . بعد آن را از داخل خاك بيرون كشيد و حركت كرد !
با تعجب گفتم : آقا مرتضی كجا می ری ؟
نگاهی به من كرد و گفت : ديشب جوانی به خواب من آمد و گفت : « من دوست دارم درفكه بمانم . بيل را بردار و برو ! »


(راوی:از بسيجيان تفحص)


 3 نظر

بوی خوش شهيد

07 خرداد 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

هر روز برای پيدا كردن شهدا وارد خاك عراق می شديم . يك گروه از افسران عراقی به همراه فرمانده ی خودشان همراه ما بودند . اسم اين فرمانده ی عراقی ستار بود . می گفتند از نيروهای استخبارات و اطلاعات است .
يك روز صبح وقتی كار را شروع كرديم يك دفعه ستار ما را صدا كرد ، گفت : از آن جا بوی خوش می آيد . در اين بيابان هر جا بوی عطر بيايد شهيد ايرانی آن جاست !
شروع به جستجو كرديم ، زمين را كنديم . پس از مقداری حفاری پيكر دو شهيد بی نشان در كنار يكديگر نمايان شد .
استشمام بوی خوش از شهدا برای ما طبيعی بود . بچه های تفحص هميشه اين بو را حس می كردند حتی زمانی كه شهيدی را از ميان گل و لای خارج می‌نموديم يك باره بوی‌ عطر همه جا را فرا می گرفت .
اما آن روز فهميديم كه عراقی ها هم اين بوی خوش را حس می‌كنند !

( راوی : از بسيجيان تفحص)


 2 نظر

فرمانده ی دلاور

04 خرداد 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

يك ماه قبل از شهادتش در تهران بود . حال خاصی داشت . می ديدم موقع نماز قنوت هايش عوض شده ، بيش از حد در قنوت می ايستد . همين نشانه ها مرا به فكر برد كه شهادت محمد نزديك است . در همان روزهای آخر برخوردهای عاطفی اش بيشتر شده بود .
اين آخرين باری بود كه محمد را ديدم . موقع خداحافظی با حال عجيبی حمزه را بغل كر د. آن موقع حمزه كمتر از يك سال داشت . چنان او را در آغوش گرفت كه گمان كردم دارد او را می بويد ، با تمام وجود . انگار سير نمی شد . بعد رفت …
يك ماه بعد هم در پزشكی قانونی چشمم به عكسش افتاد . بعد از آن در مراسم هم نتوانستم جنازه اش را ببينم . هنوز بعد از گذشت اين همه سال آرامش چهره اش برايم تازه است و اين آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت …


(راوی همسر شهيد)



سردار شهيد محمد علی جهان آراء
ولادت : 1333 خرمشهر
تحصيلات : دانشجوی بازرگانی
شهادت : 7/7/1360 كهريزك
نحوه ی شهادت : سانحه ی هوايی
سن شهادت : 27 سال
مسئوليت : فرمانده ی سپاه خرمشهر
يگان اعزامی : سپاه
محل دفن : تهران ، بهشت زهرا سلام الله عليها

 1 نظر

آهای كفشامو كجا می بری ؟!

14 اردیبهشت 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

مقر آموزش نظامی بوديم.ساعت 3 نصف شب بود.پاسدارا آهسته و آروم اومدند دم در سالن ايستادند.همه بيدار بوديم و از زير پتوها زير نظرشون داشتيم.اول بدون سروصدا يه طناب بستند دم در سالن.می خواستند ما هنگام فرار برزيم روی هم.طنابو بستند و خواستند كفشامونو قايم كنند اما از كفش اثری نبود.كمی گشتند و رفتند كنار هم.در گوش هم پچ پچ می كردند كه يكی از اونا نوك كفشای نوری رو زير پتوی بالای سرش ديد.آروم دستش رو برد طرف كفشا.نوری يه دفعه از جاش پريد بالا.دستشو گرفت و شروع كرد داد و بيداد:«آهای دزد! آهای كفشامو كجا می بری؟بچه ها ! كفشامو بردند!».پاسدار گفت: ” هيس! هيس! برادر ساكت! ساكت باش،منم “.اما نوری جيغ می زد و كمك می خواست.پاسدارا ديدند كار خيطّه ، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند.يادشون رفت كه طناب دم دره. گير گردند به طناب و ريختند رو هم.بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خنديدند.

راوی : محسن صالحی حاجی آبادی


 10 نظر

حديث ماندگاری

13 اردیبهشت 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

سعید قنبری که به جبهه رفت نامزدش همکار ما در واحد تعاون سپاه پاسداران بود و هر روز به همراه چند تن از خواهرها به خانه ی شهدا می رفتند تا با خانواده ها دیدار داشته باشند.

ایشان هر وقت که عملیاتی می شد به واحد مربوطه مراجعه کرده و اسامی مجروحین را هم می گرفتند که برای عیادت از آن ها و خانواده هایشان مراجعه نمایند.

آن سال عملیات آغاز شده بود و بچه های قزوین حضور پررنگی در آن داشتند.هر روز هم در تعاون سپاه خبرهای جدید پخش می شد و بچه ها پیگیر شناسایی مجروحین و شهدای عملیات بودند.

نامزد سعید قنبری هم که حساسیت عملیات و حضور بچه ها را می دانست پیگیر بود تا این که یک روز از قم زنگ زدند و آمار شهدا را برای ما ارسال کردند.آن روزها بچه های رزمنده ی قزوین جزء لشکر17علی بن أبی طالب علیه السلام بودند.

لیست را که دریافت کردیم اسم سعید قنبری هم جزء شهدا بود و بلافاصله همه ی بچه های سپاه از شهادت ایشان مطلع شدند و این در حالی بود که نامزد ایشان هم مرتب وضعیت سعید را از بچه ها سؤال می کرد ولی هیچ کس جرأت بروز آن را نداشت چرا که این دو تازه نامزد شده و علاقه ی شدید به هم داشتند و قرار بود پس از بازگشت سعید از جبهه مقدمات عروسی شان فراهم شود.اما سرانجام گفتن موضوع به نامزد سعید به عهده ی من گذاشته شد که تحت شرایط سختی این کار صورت گرفت و زمان تشییع جنازه ی ایشان فرا رسید.

آن روز ما رفتیم ماشین پدر بزرگ وار شهیدان مافی را امانت گرفته و آن را تزیین کردیم و از جلوی تشییع کنندگان پیکر شهید سعید قنبری حرکت دادیم.

هدف ما از این کار اثبات عشق و علاقه ی جوانان به پاس داری از دست آوردهای انقلاب اسلامی و مقاومت در مقابل متجاوزان بعثی بود و این که هستند جوانانی که در حساس ترین موقعیت های زندگی از همه چیز خود می گذرند تا اسلام سرافراز بماند.

نوشته هایی روی ماشین نصب شده بود که توجه خیلی ها را به خود جلب کرده بود.از جمله:” میهمان عروسی ام  مهدی صاحب الزمان(عج).نقل عروسی ام  رگبار گلوله ها.اسلحه  دسته گل دامادی ام و حجله ی دامادی ام ، سنگر من !


(به کوشش حسن شکیب زاده.رضا رجب علی)

 1 نظر

خاطره ای از شهيد مهدی باكری

30 فروردین 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

روز عقدکنانشان مرتب و تمیز لباس پوشید لباس سپاه. فقط پوتین هایش کمی خاکی بود. معمولا لباس نو تنش نمی کرد. اما همیشه تمیز و مرتب بود. یک پارچه ی سفید هم می انداخت گردنش. یک بار پرسیدم: “این چیه؟” گفت: “نمی خواهم یقه ی لباسم کثیف شود.”

هدیه های عروسی شان را جمع کردند , بردند مغازه ای که لوازم منزل می فروخت. همه را دادند و ده پانزده تا کلمن برای جبهه گرفتند.

” شهدا را یاد کنید حتی با یک صلوات ”


 1 نظر

چفيه

24 فروردین 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

چفيه يعنی در ولايت حل شدن

نقشه ی روبه دلان ، مختل شدن

چفيه ای از چفيه ها جا مانده است

روی دوش شير تنها مانده است

چفيه ها را پر كنيد از اعتبار

پر كنيد از عشق رهبر ، كوله بار

كوله بار بی محبت ، بار نيست

چفيه ی تنها ، خُم اسرار نيست

چفيه يعنی كنج سنگر سوختن

در خط زيبای رهبر سوختن

چفيه يعنی عصر زيبای علی

بوسه باران كردن پای علی

چفيه ها بايد ولايت جو شوند

وقت شب سجاده ای خوشبو شوند

بی علی رويان اسير ماتمند

بی ولايت زادگان محو غمند

 


 1 نظر

سردار خيبر

20 فروردین 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل

جزیره داشت از دست می رفت . سنگر محکمی نداشتیم که از خودمان دفاع کنیم . محور طلائیه باز نشده بود و مشکل پشتیبانی داشتیم و دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیه ی جاها راحت شده بود . همه ی فشارها را گذاشته بود روی جزیره . وارد جزیره شده بود . تجهیزات زرهی اش را آورده بود . خطر دفاعی محکمی هم پیدا کرده بود . سخت ترین لحظات عملیات خیبر بود .

نزدیک ظهر بود . من ، همت و باکری باهم بودیم . فکر کنم زین الدین هم بود . داشتیم جمع بندی می کردیم . همه چیز تمام شده که پیام امام رسید . امام پیام داده بود « حفظ جزیره ، حفظ اسلام است  » . همت یک دفعه بلند شد . گفت : ” هیچ مشکلی نیست . ما خودمون اسلحه می گیریم دستمون  ” . یک تیربار گرفت دستش و گفت : ” من تیربار می گیرم و می رم فلان جا ” . باکری هم یک اسلحه برداشت . گفت : ” من هم می رم فلان نقطه ” . بین رزمنده ها یک شور و هیجانی پیدا شد . شرایط عوض شد . شب دوباره به دشمن حمله کردیم . صبح جزیره در دست ما بود .
(مجموعه خاطرات شهید محمد ابراهیم همت)


 4 نظر
  • 1
  • 2
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مدرسه علمیه حضرت فاطمه الزّهراء سلام الله علیها شهرستان آمل

  • خانه
  • اخیر
  • جستجو
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث
  • اخبار مدرسه
  • اخلاق
  • اقتصاد
  • تاريخ و سيره ی اهل بيت عليهم السلام
  • دفاع مقدس ، شهدا و مقاومت اسلامی
  • دل نوشته
  • زن و خانواده
  • سياسی
  • شخصيت ها
  • شعر و ادبيات
  • عقايد
  • علوم قرآن
  • عمومی
  • فرهنگی - اجتماعی
  • ماه رمضان
  • ماه محرم
  • مناسبت های مذهبی
  • مناسبت های ملی
  • مهدويت
  • پزشكی
  • پژوهش
  • گرامیداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 16
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 35
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 57
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

کاربران آنلاین

  • دهقان
  • الهام عارفپور
  • خلوت نشینِ گوشه‌ی گوهرشاد

آمار

  • امروز: 228
  • دیروز: 97
  • 7 روز قبل: 1111
  • 1 ماه قبل: 22114
  • کل بازدیدها: 450727

مطالب با رتبه بالا

  • العجل يا مولا ! (5.00)
  • دو دیدگاه نادرست در تعیین هدف نهضت حسینی (5.00)
  • دل نوشته اي تقديم به مولاي منتظَر (5.00)
  • فضيلت «لاإله إلاالله» (5.00)
  • يك شبهه ! (5.00)
  • تقدیر از اساتید مدرسه علمیه خواهران آمل به مناسبت هفته گرامی داشت مقام معلم (5.00)
  • سومين نشست موسس با كادر مدرسه (5.00)
  • هفت سین قرآنی (5.00)
  • خداحافظ ماه خوبی ها ... (5.00)
  • طبق معمول من بي سروپا جاماندم... (5.00)
  • پيروزی‌ انقلاب اسلامی (5.00)
  • فرازهايی از باب دوازدهم صحيفه ی سجاديه (5.00)
  • همه ی خانم های ایرانی ملکه هستن ! (5.00)
  • برپایی نمایشگاه کتاب به مناسبت سالروز شهادت شهید حسین فهمیده (5.00)
  • شعر طلبه پايه دوم مدرسه آمل در خصوص فاجعه ميانمار (به زبان مازندراني) (5.00)
  • فرارسيدن ايام فاطميه تسليت باد! (5.00)
  • گريه ی پيامبر بر مصائب حضرت فاطمه (5.00)
  • سيد حسن نصرالله : اهانت به پيامبر خطرناك تر از آتش زدن مسجد الاقصی است ! (5.00)
  • مسافر کربلا (5.00)
  • ​بیانیه به مناسبت فرا رسیدن روز ملی مبارزه با استکبار جهانی (5.00)

آرشیوها

  • آبان 1404 (22)
  • مهر 1404 (14)
  • شهریور 1404 (9)
  • مرداد 1404 (5)
  • تیر 1404 (9)
  • خرداد 1404 (17)
  • اردیبهشت 1404 (33)
  • فروردین 1404 (1)
  • آبان 1403 (4)
  • خرداد 1403 (1)
  • اردیبهشت 1403 (1)
  • فروردین 1403 (1)
  • بهمن 1402 (2)
  • دی 1402 (5)
  • آذر 1402 (2)
  • آبان 1402 (5)
  • اردیبهشت 1402 (6)
  • فروردین 1402 (1)
  • اسفند 1401 (3)
  • بهمن 1401 (1)
  • بیشتر...

آمار بازدید

  • ثواب استقبال از زائرین کربلا
  • آثار و فواید رونق تولید ملی در کلام رهبری
  • توکل بر خدایت کن ...
  • رمضان مي رود و پشت سرش هم دل ما...
  • فرازی کوتاه اما زیبا از دعای کمیل
  • اعیاد شعبانیه مبارک!
  • علائم آخرالزمان...
  • تجلیل از مادر و همسر شهید مدافع حرم "رضا حاجی زاده" در مدرسه علمیه خواهران آمل
  • طبق معمول من بي سروپا جاماندم...
  • بوی پیراهن خونین کسی می آید...
  • شادی و نشاط در زندگی موجب از بین رفتن مشکلات خواهد شد.
  • زير باران بايد رفت....
  • سالروز پيوند سراسر نور مهر و ماه مبارك!
  • فرارسيدن ايام اربعين حسيني تسليت باد!
  • برگزاری محفل انس با قرآن کریم در مدرسه علمیه خواهران آمل
  • العجل يا مولا !
  • فاطمه (س)، فاطمه (س) است...
  • برگزاري دوره آموزشي كمك هاي اوليه در مدرسه علميه خواهران آمل
  • اربعين پاي پياده رفت از دستم كه رفت....
  • امشب مهمان عزیزی داری !
  • ©1404 by $یک طلبه$
  • تماس