يك داستان عجيب و يك خواب عجيب تر !
10 خرداد 1391 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل
در فكه به دنبال پيكر شهدا بوديم . نزديك غروب مرتضی در داخل يك گودال پيكر شهيدی را پيدا كرد . با بيل خاك ها را بيرون ريخت . هر بيل خاك را كه بيرون می ريخت مقدار بيشتری خاك به داخل گودال برمی گشت !
نزديك اذان مغرب بود . مرتضی بيل را داخل خاك فرو كرد و گفت : فردا برمی گردم .
صبح به همراه مرتضی به فكه برگشتيم . به محض رسيدن به سراغ بيل رفت . بعد آن را از داخل خاك بيرون كشيد و حركت كرد !
با تعجب گفتم : آقا مرتضی كجا می ری ؟
نگاهی به من كرد و گفت : ديشب جوانی به خواب من آمد و گفت : « من دوست دارم درفكه بمانم . بيل را بردار و برو ! »
(راوی:از بسيجيان تفحص)