آهای كفشامو كجا می بری ؟!
مقر آموزش نظامی بوديم.ساعت 3 نصف شب بود.پاسدارا آهسته و آروم اومدند دم در سالن ايستادند.همه بيدار بوديم و از زير پتوها زير نظرشون داشتيم.اول بدون سروصدا يه طناب بستند دم در سالن.می خواستند ما هنگام فرار برزيم روی هم.طنابو بستند و خواستند كفشامونو قايم كنند اما از كفش اثری نبود.كمی گشتند و رفتند كنار هم.در گوش هم پچ پچ می كردند كه يكی از اونا نوك كفشای نوری رو زير پتوی بالای سرش ديد.آروم دستش رو برد طرف كفشا.نوری يه دفعه از جاش پريد بالا.دستشو گرفت و شروع كرد داد و بيداد:«آهای دزد! آهای كفشامو كجا می بری؟بچه ها ! كفشامو بردند!».پاسدار گفت: ” هيس! هيس! برادر ساكت! ساكت باش،منم “.اما نوری جيغ می زد و كمك می خواست.پاسدارا ديدند كار خيطّه ، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند.يادشون رفت كه طناب دم دره. گير گردند به طناب و ريختند رو هم.بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خنديدند.
راوی : محسن صالحی حاجی آبادی