داستانی از زندگی امام سجاد علیه السلام
امام سجاد علیه السلام به حج می روند.امتناع دارند با قافله ای حرکت کنند که ایشان را می شناسند.مترصّدند یک قافله ای از نقاط دور دست که ایشان را نمی شناسند پیدا شود و غریب وار داخل آن شوند.
وارد یکی از قافله ها شدند.از آن ها اجازه خواستند:به من اجازه دهید که خدمت کنم.آن ها هم پذیرفتند و امام علیه السلام در تمام این مدت به صورت یک خدمت گزار قافله در آمدند.
در بین را مردی به قافله وارد شد که امام را می شناخت.نزد آن ها رفت و گفت:می دانید این مرد کیست؟گفتند:جوانی از مدینه است.گفت:این علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام است.دویدند و خودشان را به روی دست و پای امام انداختند:آقا ! چه کاری بود شما کردید؟! ممکن بود به شما جسارتی بکنیم.
اما حضرت فرمودند:«هدف من این است که با قافله ای بروم که مرا نمی شناسند تا توفیق و سعادت خدمت به مسلمانان برای من پیدا شود».
(سجاده ی خونین،ویژه نامه ی شهادت امام زین العابدین علیه السلام)