يك داستان
09 آبان 1396 توسط مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل
شنبه: با زنم دعوایم شد. احساس کردم دیگر طاقت نیش و کنایه هایش را ندارم. یک شنبه: اداره پر شده بود از بازرس. یکی از آن ها سرش خلوت بود. دویدم طرفش. زیراب همکارم را زدم. تلافی سال پیش که گزارش کم کاری من را به رئیس داده بود. دوشنبه: زندگی برایم شده جهنم.… بیشتر »