شوق دیدار ...
اسمش زُهَری بود . آمده بود و سئوالی داشت : چه طور می شود امام زمان علیه السلام را دید ؟
- « الآن دوران غیبت است ، نمی شود ! »
مگر تو نائب حضرت نیستی ؟ خواهش می کنم کاری کن ، دیگر تحمل ندارم . صبرم تمام شده ، خواهش می کنم …- « فردا صبح بیا ، ببینم چه می شود . »
سر موقع آمد . ایستاده بود و منتظر . محمد بن عثمان آمد . جوانی همراهش بود ؛ زیبا و خوش بو .
با احترام به جوان اشاره نمود و گفت : « همان کسی است که می خواستی . »
سلام و عرض ادب ، شروع کرد به پرسیدن سئوال هایش . تمام که شد جوان حرکت کرد و وارد خانه ای شد . زهری توی دلش گفت : خوب شد . خانه اش را پیدا کردم . حالا هر وقت که بخواهم می توانم ببینمش .
صدای محمد بن عثمان را شنید که می گفت : « هر چه می خواهی بپرسی ، بپرس . دیگر نمی بینی اش ! »
دوید طرفش . هنوز مسئله ای مانده بود . از پشت در صدایش را شنید : « کسی که نماز صبحش را آن قدر عقب بیندازد که همه ی ستاره ها دیگر دیده نشوند ، ملعون است و از رحمت خدا به دور . »
( احتجاج . ج 2 . ص 479 )