برای پدرم که حاجی شد...
بعد یک عمر منتظر ماندن
اسم بابا درآمده امسال
شادی از چمهاش معلوم است
همه ی خانه سرخوش و خوشحال
وقتن رفتن برای بدرقه اش
همه تا پای کاروان رفتیم
زیر قرآن کمی تبسم کرد
گفت نامهربان، گران، رفتیم
هرکسی حاجتی به او می گفت
بچه ام را دعا بکن حاجی
مادرم مدتی است بیمار است
جای ما هم صفا بکن حاجی
رفت بابا سوار ماشین شد
بغض مادر که ناگهان ترکید
گفت با گریه و دعایی خواند
با سلامت برید و برگردید
تلفن زد پدر به او گفتم
ریسه های حیاط را بستم
کار دارد هنوز کوچه ولی
سخت دلتنگ و منتظر هستم
گفت محرم شدیم در شجره
حس و حالش شده است معراجی
گفت باید کچل شوم پسرم
بعد از این ها به من بگو حاجی
گفت چون که مدینه اولی است
قبل عید غدیر می آید
کارها را عقب نیندازم
به خیالی که دیر می آید
روز قربان حدود ساعت ده
خبری زود حرف مردم شد
کشته های زیاد در عرفات
عید در کام مادرم گم شد
زنگ خانه مدام هی می زد
خبر از مکه و منا دارید؟
پدر آیا سلامت و خوب است؟
صدقه هم کنار بگذارید
اسم ها را دوباره می خواندیم
دارد آمار می رود بالا
صد و ده نه دویست نه سیصد
ناگهان اسمی آشنا حالا
گفته بودی که زود می آیی
قول دادی درست قبل غدیر
پای قولت چرا نماندی پس؟
حق بده پس اگر شدم دلگیر
چه قدر نقشه بود توی سرم
مثلاً نقل وقت آمدنت
گوسفندی برات سر ببرم
یک عرق چین به رنگ پیرهنت
کارت هایی که نام تو خورده
دعوت دوستان به صرف نهار
چه بگویم به دخترت بابا؟
نه نمانده براش صبر و قرار
چه قدر زود دیر شد بابا
خستگی مانده است توی تنم
از سفر قبل آمدن باید
ریسه ها را یکی یکی بکنم
راستی گوئیا اجل نگذاشت
سر خود را کچل کنی بزنی
گفته بودی بگویمت حاجی
حاج بابای مهربان منی…
روحشان شاد ……