اندک درد و دل دخترانه با پدرِ مهربان عالمیان
بسم الله الرحمن الرحیم
#طلبه_نوشت…
#مازندران
نبودنت این روزها بغضی است در گلویم “مولا جان”
وقتی مظلومیت مسلمانان را میبینم
در دل فریاد میزنم کجایی ای در هم شکننده ظلم مستکبران؟
این جدایی دیگر بس است،
بیا تا دلمان با بودنِ شما جلا بگیرد،
“مولای من” این روز ها در حوالی ما غذا را که می بینیم،
آب را که می نوشیم علاوه بر لبانِ تشنه جدِ غریب تان حسین بن علی، یاد تشنگی فرزندان غزه، دمار از روزگارمان در می آورد.
شاید دیروز در کربلا نبوده ایم اما امروز کربلا را در جای جای غزهِ صبور می بینیم،
از شما چه پنهان دلمان خون است “یا ابن الزهرا"(سلام الله علیها) کمی درد و دل با شما شاید چشمانِ گریانِ ما را آرام کند.
عاشورای هر سال زمزمه لب هایم این است (یا لتنی کنا معک) اما این روزها که فریاد کودکان مظلوم را میشنوم و کاری نمی توانم برایشان انجام دهم شرمندگی همه وجودم را فرا میگیرد.
این صدای فریاد ستمدیدگان زمان است که از جورِ فرعونیان برخواسته و عده ای در حال تماشایند درست مثل عاشورای ۶۱ هجری.
“پدر مهربانم” بس است این جدایی بیا و دستِ مهربانت را بر سر امت خود بکش. دنیا منتظر آمدن توست.
اهریمنان پای در گلویمان گذاشته و فریادمان برخواسته است و گوش هایمان منتظر بانگ (انا المهدی) شما است.
“مولا جان"..نفرت خود از آن قوم عهد شکن را در سینه داریم تا روزی که شما بیایید.
تا روزی که انتقام درد و دل های غریبانه مولایمان با چاه و پهلوی شکسته مادرمان را بگیرید.
تا روزی که انتقام اشک های مردم بی گناه به دستان شما گرفته شود آن روز بی شک بهترین روز همه جهانیان است، روزی که ظالم خار شود و حق به حق دار برسد. انتظار روزی را می کشم که در سرزمینِ زیتون در مسجد الاقصی نماز بخوانم و همه اصحاب آخرالزمانی شما را بار دیگر ببینم سیدِ مقاومت را…حاج قاسم را…حاج احمد متوسلیان را…حاجی زاده و سنوار را… آن روز چه روزی شود.
مادران در حال نماز و دخترکان در حال بازی و خندیدن، صدای بازی گوشی هایشان به گوش برسد و موهایشان دیگر خاکی نباشد با آن گلِ سر های رنگارنگ و چشمان به رنگ آفتاب شان، بعد از نماز نیز کودکان به آغوش پدر مهربانِ زمانشان پناه برند و جرعه جرعه از آرامشش سیراب شوند و چه روزی میشود آن روز “مولایِ من” ،
آن روز دیگر نشانی از یزیدیان نیست.
دنیای بدون آنها؟؟
تصورش هم قلب هایمان را آرام می کند. چشمان اشک بار خود را باز می کنم از سفرِ کوتاهِ آرزوهایِ عمرِ بیست و اندی ساله ام. ای نفس، این روزهایت را به خاطر بسپار، رنج های امروزت را فراموش نکن.
بلند شو و حرکت کن. ناامیدی؟؟هرگز…طلوع فجر نزدیک است.
بوی پیراهن یوسف به مشام میرسد.حرکت کن مولایت منتظر توست…
✍🏻طلبه مریم راعی
